و تـو چـه نـا بهنگـام مـاضـی ِ دلـم شـدی!
ایـن روزها از همـان روزهـاییست که باید باشی اما....
تو جای دیگر مشغولی ُ من اینجـا....خالی از حس داشتنت....
تو سرت گرم است و من دلم تنگ...
تو روزگارت بر وفق مرادت است و من مرگ را با تمام وجود لمس میکنم!
این روزها از همان روزهاییست که به بودنت نیاز دارم...
به اینکه آرامم کنی....به اینکه اطمینان بدهی تا آخر پا به پایم خواهی آمد...
امـا...نه تو هستی که آرامم کنی...نه هستی که این حرف ها را بخوانی...!
برای که مینویسم...برای همان "تو" ی دوم شخص مفرد مخاطب که حالا
چند روزیست تبدیل به "او"ی سوم شخص مفرد غائب شده است!!؟!
چقـد دوست داشتم "تو" همـان "تو" بمـانی...اما نشـد...!
"تو" ی دوست داشتنی ِ من...شاید این آخرین نامه ای باشد که برای "تو" مینویسم
از ایـن پس مخاطب تمام چند خطی های من "او" ست!
"تـو" تمـام شـدی...تمـام!
فـاطمـه ی "تـو" ی سـابق!
:)
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 19:25 توسط فـاطمـﮧ بـانـــو